Diwan-e-Shapur Tehrani
About this text
Introductory notes
Shāpur Tehrāni (d.1621) came from a family of influential landholders in Rey, Iran. His great-grandfather, Khwāja Arjasp Omidi Razi (d.1519) had studied with the philosopher Jalal al-Din Davani, and wrote poems for leading administrators of the early Safavid state. His son Mohammad Tāhir migrated to India, and Shāpur and his brothers established themselves eminently in the Mughal court. Ghiyās al-Din, served the Mughal government, and gained the title of I‘temad ud-Daula, while his daughter married the Mughal emperor Jahangir; and Ahmad Amin Razi, became the famous author of Haft Eqlim, a large biographical compendium that covered the seven climes of the known world. Shāpur became a leading poet of his time, making a large fortune as a long-distance trader. His case demonstrates the close alliances between literary and economic interests that brought together the Indian and Iranian migrant communities. Shāpur was welcomed into the literary circles of Lahore, Agra, and other imperial cities. Tālib Amuli, the poet laureate, wrote verses in his praise, and copies of his divāns circulated in court among Mughal noblemen.
1.
خشک شد کِشت امید ما و شد قحط وفا
ز آتش دل یا در آب
چشم ما باران نماند
عالم از سیلاب اشکم شد خراب ای وای حیف
ناتوانانرا برای تکیه دیواری نماند
مگر ابر کرم را که آب عیش در جویی
چشمه شد خشک نمانده است
قحط وفاست این که نکویان روزگار
خوانی نهند و خون دل میهمان خورند
گفتم که جا بدیدۀ من کن بناز گفت
در رهگذار سیل کسی خانه ساخته
ز من بشنو ای یار غفلت گرای
یکی نکتة هوشیاری فزای
که فرسودة روزگاران منم
حریف خزان و بهاران منم
فزون چون ز قسمت نیاید بدست
زنی بر بهم از چه بالا و پست
ز دل نقش آز و هوس می تراش
ابا قسمت خویش خرسند باش
در جهنم کدة هند که از تاب هوا
شعله ور چون پر پروانه بود بال ملخ
دارد افسرده ترا شعبدة چرخ حزین
چه توان کرد کنون ماهیت افتاده بفخ
بسکه گرم است هوا آید اگر دم سردی
می دهم گوش زند بیهده چندانکه زنخ
هر کسی را شطی از هر بن موئی جاریست
شاید از سیل عرق شوید ازین خاک وسخ
نه همین جان اسیر از تف ایام گداخت
تن هم از کاهش آلام نحیف است چو نخ
روشنان فلک مجمره گردان بخیل
خنک آندم که نویسند برات تو به یخ
1.1.
جز غصّه فلک حوالة ما نکند
جز لخت جگر نوالة ما نکند
یک جرعه به ما نمی دهد ساقی دور
تا خون به دل پیالة ما نکند
1.2.
آلوده دلی که از هوس پاک نشد
آسوده نشد سری که بی باک نشد
جز آب و علف نکرد ضایع صیدی
کآویختة حلقة فتراک نشد
1.3.
کم باد ز عالم اثر بیماری
تا تو نکشی درد سر بیماری
ای وای به من گرم نمی خورد به گوش
از مژدة صحّت خبر بیماری
1.4.
هر قدم از ضعف یاد آرد روان خویش را
گر به مور مرده بخشم نیم جان خویش را
کوه گویی میکنم شاپور از بس ضعف تن
تا بهلب نزدیک می سازم فغان خویش را
1.5.
از ضعف به راهش چو غباریم نشسته
اما نه غباری که تواند ز زمین خاست
2.
با او نمک صلح به یک خوان نتوان خورد
سوگند توان خوردن و این نان نتوان خورد
3.
شاپور رسد هرچه نضیب است بههر کس
در کاسة خود روزی مهمان نتوان خورد